این نوشته کوتاه، به بهانه ادعایی است که می گوید، اسلام زبان آزادی است. نه قصد توهین به شخصی را دارد و نه ملاحظه ای را روا می دارد. اینگونه برخوردها، برخورد در فکر وباورهایی است که در جامعه استبدادزده ما، هیچوقت امکان رودررویی را نداشته و ندارند.
اصولا برخورد به یک “فکر” یا بزبان فارسی یک “اندیشه”، نباید برخورد به شخصیت انسانی فردی تلقی گردد، چه آنکه یک “فکر” و یا “اندیشه”، در “نوجویی” و “نوشوی” دائمی است که می تواند شادابی و نشاط را در جامعه بوجود آورد. اگر چنین فرض کنیم، پس این “شخصیت” انسانی نیست که از یک اندیشه و یا فکر، شکل و یا “هویت” می گیرد، بلکه این فکر و اندیشه است که از شخصیت مستقل انسانی می تراود. اگر قرار باشد که شخصیت یک انسان را یک فکر یا یک عقیده یا یک ایدئولوژی، تعیین کند و به او آن هویتی را بدهد که خود می خواهد، پس گفتگو بر آزادی انسان، گفتگویی بیهوده خواهد بود. این شکل گیری و یا اینهمانی شخصیت انسان با یک فکر وعقیده، بلایی است که ما را در خود پیچیده است. به فکر کسی که می خواهی برخورد کنی، اولا آنرا مسئله ای شخصی می گیرد، دوم اینکه به او “بر” می خورد و خود را “آسیب دیده” تلقی می کند، سوم اینکه همین را یک توهین و بی احترامی بخود می داند (اگر خود نداند، دیگران چنین می دانند). این حاصل “شخصیتی” است که در تنگنای یک فکر یا یک عقیده، گرفتار است و توانایی رهایی خود را از این تنگناها، از دست داده است.
از شوربختی مردمان در جوامع اسلامی، ما با اینگونه شخصیت های شکل داده شده، سروکار داریم. با داشتن چنین شخصیتی است که قدرتهای سیاسی آنان، آنها را به اشکال گوناگون تحقیر می کنند و صدایی هم از کسی بر نمی خواهد.
اما این نوشته، پاسخی از این مدعیان نمی طلبد و ادعای آنها را نیز نفی نمی کند، بلکه دنبال فضایی می گردد که فریادی بزند.
ناهنجاریها و نامردمی هایی که در دنیای ما هر روز اتفاق می افتد، هیچگونه حقانیتی بما نمی تواند بدهد که از پرداختن به اصلی ترین مسائل زندگی خود، بپرهیزیم. و اصلی ترین مسئله جامعه ما، نه شاه است و نه شیخ، بلکه عقیده ای است که تاروپود زندگی مردمان را سوزانده است. برخورد به این عقیده، ضروری ترین کار است. آزادی “ایرانی”، جز از طریق نقد اسلام، ناممکن است. هیچ لزومی نیست که با تبر کمر اسلام را شکست و کسی که چنین کند، حتما روزی با همان تبر کمر دیگران و دگراندیشان را نیز خواهد شکست. چاره کار، بیرون آوردن اسلام از هاله تقدسی است که آنرا در آن پنهان کرده اند و آشنا کردن آن با مسئله ای بنام “جان” و “زندگی” است. اسلام ایندو را نه درک کرده است و نه آشنایی با آنها دارد. بدینخاطر است که تخمه اش با همه نوع خشونت و زور آمیخته است. وقتی زندگی و جان، به “خودی” و “ناخودی” تقسیم شد، خشونت احتیاج دارد تا یکی خود را برجای نگاه دارد. ایمان آورده بخود حقانیت می دهد تا “ناایمان آورده” را بهر شکلی که می تواند، از میان بردارد. وقتی شیره هستی به “حق” و “باطل” تقسیم شد، این “حق”، زور احتیاج دارد تا “باطل” را نابود سازد، چون این زور را حق ویژه خود می داند. اما اسلام، کاری بسیار بزرگ و باورنکردنی، انجام داده است که کمتر چشمی است تا آنرا ببیند. اینکار بزرگ و جادوگری این است که با تلقین به پیروانش، که تنها آنها بر “حق” هستند، “چشم جان” آنها را کور کرده است و به پیرو آن، آنها را کشته و می کشد و دیگر اینکه با چنین جداکردن و بریدن و تقسیم کردنها، بشریتی را که به آن ایمان نیاورده اند، را نیز کشته و می کشد. پرسش این است که پس چه می ماند؟ قضیه این است که وقتی در “هستی”، تنها دو “ضد” آشتی ناپذیر باشند، این بدین معنی است که اصلا چیزی وجود ندارد. یعنی در این “ناآشتی”پذیری اینان، “جان”ی وجود ندارد که آندو را باهم “بیامیزد” و چیزی که “جان” ندارد، قطعا “وجود” هم نمی تواند داشته باشد. بدینخاطر است که در ژرف اسلام، بلحاظ بودن اضداد متخاصم و آشتی ناپذیر، “جان”ی نیست که بتواند با “هستی” به “مهر” رفتار کند.
امروزه هرکسی که به اسلام برخوردی می کند، از دو سو مورد حمله قرار دارد. یکی از سوی حکومت اسلامی حاکم بر ایران و آخوندهای فتوا ده، دیگر از سوی نویسندگان اسلامی. اولی برخوردکننده را، مرتد می خواند و به انگهای تهمت و اهانت به قرآن و رسول الله و اهل بیتش، می کوبد و به نیستی می کشاند و دومی ها، با تحقیر چنین جنبش فکری ای، برخوردکننده را، به اسلام ستیزی و یا بیزاری از اسلام و یا فحاشی به مقدسات مردم، متهم می کنند. چه فرقی مابین این دو “سو” وجود دارد؟
برخورد بی پرده به اسلام، حق هر انسانی است که تصمیم دارد تا این ریسمان پوسیده ای را که بر گردنش انداخته اند، باز و بدور اندازد تا بتواند تجربه های آزادی را لمس و مزه کند. هیچ زمانی مناسبتر از زمان ما نیست که با توانایی های خود، “خود” اسیر را از این قفس رها نمود. سی و سه سال پیش، خمینی این خدمت بزرگ را به ما ایرانیان کرد و تلنگری را که او از اسلام به ما زد (در دوره ما)، می توانست شتاب ما را برای رهایی از این عقیده، سرعت بیشتر بخشد. اما چرا جامعه چنین بخت و فرصتی را ارج ننهاده است و بجای رهایی خود از آن، به عقب می رود؟
دو گروه مسبب چنین نابختیاری اند که بموازات هم در اینکار شریکند. یک گروه، مدارس دینی (بقول خودشان) یا کلا آخوندها هستند که کارشان نمایندگی الله و رسول الله و اهل بیت است. گروه دیگر خود را تحت نامهای دیگری مانند دانشمند اسلامی، روشنفکر مسلمان، فیلسوف اسلامی، پژوهشگر و محقق اسلام و از این دست می خوانند و کارشان بیشتر به وصله کاری و رفو کردن ناهنجاریهایی است که در این عقیده نهفته است. این هردو گروه با شیوه های مختلف و با تفسیرها و تحلیلهای خود از اسلام، امکان باز شدن پوسته هایی را که سده هاست بر اسلام پوشانیده اند، از جامعه می گیرند و گرفته اند. اگر انتظار معجزه فکری از آخوندجماعت را کنار بگذاریم، اما از نویسنده گان اسلامی، معجزه و کرامات بسیار بیرون زده و می زند (نگاه کنید به همین صدسال آخر و نوشته های آنان).
ضرورتا توضیح دهم از اینکه اصطلاح نویسنده اسلامی را بکار می برم (شاید که قبای “مقلد” به آنان برازنده تر است)، بدینخاطر است که نمی خواهم به غلط واژه “روشنفکر” را در مورد اینان استفاده نمایم. اینان کسانی اند که حول و حوش اسلام کار می کنند و از آن دفاع می کنند. آنچه که می نویسند، در باره اسلام و مسائلی است که پیرامون آن مطرح هستند یا می شوند. یعنی کار اصلی آنها نوشتن مطالبی در باره اسلام است و آنقدر می نویسند که حریم مقدس این عقیده، بر آنان مجاز می داند و نه بیشتر (هیچکدام از آنها تاکنون نقدی حتی کوتاه براسلام ننوشته اند، زیرا اسلام “نقدبردار” نیست). اینگونه نوشتنها، هیچگونه دلیلی برای “متفکر” بودن این نویسندگان نیست و کاری با مسئله تفکر یا اندیشیدن ندارد. از اینرو ما روشنفکر مسلمان نداریم. این دو اصطلاح “روشنفکر” و “مسلمان”، متناقض یکدیگرند. اولی یک “واژه” پر تجربه و آهنگ دار است که با “خود” آزاد سروکار دارد. در حالیکه دومی یک صفت است، صفتی که دارای خصوصیاتی است که دیگری نوشته است و به کسی دیگر داده است (البته اگر بخواهد بدهد یا ندهد) و با “خود”ی اسیر و وابسته و گرفتار کار دارد. همینطور روشنفکر مارکسیسم یا لنینیسم و امثال آن نداریم. چرا؟ کسی که به یک ایدئولوژی یا عقیده ای پایبند است و افتخار هم می کند که عمری بر سر عقیده اش مانده است، با “ایمان” سروکار دارد و “ایمان”، نافی “روشنفکری” است. یعنی در ایمان، هیچگونه احتیاجی به فکر کردن نیست. تنها باید در عمل موءمن بود و احکام الله و رسولش را ویا آموزگاران عقاید و ایدئولوژیهای دیگر را، تبعیت و دنبال نمود. “ایمان”، متکی بودن و خود را زیر سایه “مافوق” قرار دادن است و موءمن، فکری وامی یا قرضی دارد. در حالیکه روشنفکری، انداختن چنین حجابی است تا “خود” باشد و خود “خود” را رهبری کند. یک مسلمان نمی تواند “موءمن” نباشد، یعنی باید به دستورات و احکام چیزی فضایی و ماورایی مانند “الله” و رسولش، گردن گذارد، در غیر اینصورت کارش در روز “محشر” زار است. همینطور یک موءمن به عقیده مارکسیستی، می بایست که در همان چارچوب این عقیده بجنبد. اگر کمی گرد و خاک زیادی کند، چیزی کمتر از مغضوبین نخواهد بود.
به صرف خواندن انباری از کتاب و نوشته های این و آن و برگرداندن آن به نوشته ای دیگر و یا به صرف تحصیل در دانشگاههای داخل و خارج و کسب هرگونه مدرک دانشگاهی، هیچگونه دلیلی بر روشنفکربودن نخواهد بود. یک متفکر “دانش”جویی است که در “دانش”گاهی بنام “خرد”، در جستن همیشگی است و از مایه های تخمیری در وجودش که حاصل جستجوی اوست، به فردی انگیزنده تحول می کند که این اولین راه آب “روشنفکری” است.
روشنفکر، رابطه ای با چیزی بنام “روشنی” که ما از آن می فهمیم و به آن عادت کرده ایم، ندارد. بزرگترین خویشکاری یک روشنفکر، “کورمالی” است. یعنی در تاریکی ها می جوید و از “ظلمات”، واهمه ای ندارد. روشنفکر در ژرفای معنی، یک “کافر” است که تخم اندیشه اش را که از وجودش زبانه می کشد، در خاک وجود جامعه می کارد تا پیدایش یابد. روشنفکر دارای فکر و اندیشه ای مستقل و آزاد است، زیرا “شخصیتی” آزاد دارد، اندیشه اش قرضی و وامی نیست، خود دارای توانایی هایی است که می تواند بیندیشد، فکر و اندیشه اش را نسبت به تجارب تازه ای که از زندگی بدست می آورد، مرتب تصحیح و تازه کند. جستجو گر و نو جوست، در میدان “انگیزنده و انگیزه ها”، “خود” را رها می سازد، می رقصد و با شادی ای که از انگیخته شدن به کام می برد، قدرت پرواز و معراج خود را به میان می نهد. او نمی خواهد با اندیشه مستقلش جامعه را “روشن” سازد، بلکه این جامعه است که از “اندیشه” او انگیخته خواهد شد و پیرو آن، روشن خواهد گردید. روشنفکر، یک “جوانمرد” است و روا نمی دارد که فکر این و آن را سرقت کند یا قرض کند و با آب و تاب دادن آن، بنام خود بنویسد و بعد خود را “روشنفکر” بخواند.
مسلمان بدینخاطر نمی تواند روشنفکر باشد، زیرا این خصوصیتها را نمی تواند داشته باشد. الله و رسول و کتاب مقدس، این خصوصیتها را از او گرفته اند. یک مسلمان فقط می تواند در چارچوب قرآن، فکر و عمل کند. به محض اینکه به گوشه ای از این کتاب، ایرادی بگیرد یا حتی سئوالی استفهامی مطرح کند (انتقاد که بماند)، بیچاره اش خواهند کرد.
جا دارد که این توضیح را ادامه دهم و به واژه “روشنگر” که نزدیک به واژه روشنفکری است ، برخورد کنم. خیلی ها از این واژه ها استفاده نابجا و ناصحیح می کنند و با این شیوه نادرست، این واژه ها را از معنای اصلی و به پیرو آن از تجارب آنها، خالی می کنند. مثلا می گوییم فلانی “روشنگری” می کند. این داده ای است کلی که ما نمی دانیم چه را و یا چه چیز را روشن کرده است. وقتی می گوییم کسی در باره اسلام یا مارکسیسم و یا عقیده دیگری، روشنگری می کند، این داده را بما می رساند که آن شخص، با تفسیر و باز کردن خمیده گی های قرآن و احادیث و عقاید دیگر، آنها را بگونه ای باز می کند که موءمنین این عقاید، آنها را براحتی بپذیرند. اینرا می گویند روشن کردن تاریکی هایی که در این عقاید نهفته است و با این روشن کردن، “معتقد نافهم” به این کتب مقدس و عقاید را، روشن می کنند. یک روشنگر مسلمان، با شمعی که در دست می گیرد، بداخل کتاب مقدسش می رود و در کوچه پس کوچه های آن کتاب می گردد تا آیه های الهی را به زبانی دیگر ترجمه کند، در باره آنها دراز و پهن بنویسد تا بخیال خودش، راز و سر نهان این کتاب را، برای “نافهمان” روشن کند. اینهم “روشنگری” است. یعنی اینگونه “روشنگری”، حتما و الزاما نباید با “فکر” یا “اندیشه” سروکار داشته باشد و بهتراست که گفته شود که با ایندو رابطه ای ندارد. تنها چند وسیله مورد لزوم احتیاج دارد تا این روشنگری انجام گیرد. چیزی که با آن بتوان نوشت و فوت و فنی که با آن بتوان قولهای این و آن را اینطرف و آنطرف چرخاند و برآنها توجیهات عوام فریبانه نوشت. روشن کردن یک عقیده، یک “برداشتی” دیگر، اما استوار بر بنیان اصول همان عقیده است و نه بیشتر. بنابراین چنین روشنگری را نمی توان “روشنفکر” خواند. جامعه ایران از اینگونه “روشنگران” بسیار داشته و دارد و از شیوه روشنگری اینان است که مرتب در جا زده و می زند.
قطعا چنین برداشت نادرست از اینگونه واژه ها، از این ناشی می گردد که ما اصطلاحات و واژه های خارجی را، همچون یک کالا، داخل مملکت می کنیم و سپس یک اصطلاحی را از خود در می آوریم و جایگزین واژه خارجی می سازیم. نمونه همین واژه “روشنگر” است. اوایل قرن هفدهم، در اروپا جنبشی بر علیه انواع استبدادها آغاز گردید که بنیان این جنبش بر چیزی بنا بود که اکنون ما آنرا روشنگری می خوانیم. گستاخانی که این جنبش و حرکت را آغاز نمودند، کارشان انگیختن جامعه و نقد قدرتهای مستبد دینی و سیاسی بود و نه رفو کردن و توجیه کردن آنها. دوره روشنگری در اروپا، یک دوره تحول فکری و اجتماعی بود که تا به امروز ادامه دارد.
تجربه سال پنجاه و هفت، نشان اینهمه “روشنگری”! و “روشنفکری”! بود. جامعه ایران با اینهمه روشنگران که چشمشان به دری دوخته است، لااقل در این یکی دو سده اخیر، چند لحظه هم دوره روشنگری به سبک اروپایی نداشته است. اگر چند تن از اینان، از افکار کسی چون میرزا آقاخان کرمانی، انگیخته شده بودند وبجای چشم انداختن به کالاهای غربی و اروپایی، راه او را دنبال می کردند، شاید و شاید جنبشی پا می گرفت که راه یک “روشنگری” مستقل ایرانی را برای نسلهای جوان این جامعه باز می نمود. هنوز که هنوز است، تقصیر و کوتاهی ها را به گردن خمینی می اندازند که اگر چنین و چنان نمی کرد، الان ایران وضع دیگری می داشت. اما اینرا نمی گویند که قبل از اینکه خمینی و رفقایش چنین و چنان کنند، وضع خود ما خراب بود.
اگر ما بخواهیم “روشنگر” باشیم، می بایست عرضه داشته باشیم تا با فکر و اندیشه مستقل خود، جامعه را بیانگیرانیم تا خود روشن شود. چنین “روشنگری”، همان “روشنفکری” خواهد بود که خصوصیاتش را در پیش آوردم. در واقع “روشنگر”ی، خویشکاری بزرگ یک “روشنفکر” است نه یک مقلد به عقیده یا ایدئولوژی ای.
چرا اسلام اصلاح نا پذیر است
ما هنوز نمی دانیم اسلام چیست. براستی چیست؟ دین است؟ ایدئولوژی است؟ حزب است؟ فلسفه است؟ اندیشه است؟ مرام زندگی است؟ یک فکر است؟ یک آرمان است؟ هر مقلدی، چیزی از آن می فهمد. اما آنچه که خود می گوید و ادعا دارد، این است که یک “دین” است، دینی که مدعی جهانشمولی دارد و همه چیز را در خود جمع کرده است. در حالیکه یک دین (به تعبیرخودش) است، یک ایدئولوژی نیز می باشد. مرام زندگی هم می تواند باشد برای موءمنینش (ایمان مرامی). چیزی بیشتر از اینها نیست. یعنی نه حزب و سازمان است و نه یک فکر یا یک اندیشه. با فلسفه نیز نه تنها هیچگونه سنخیتی ندارد، بلکه نافی آنست. از آنجا که از وسوسه درونی که آنرا وسوسه شیطانی می داند، بیزار است و آنرا مذموم و زشت و فاسد می پندارد، “آرمان” نیز نمی تواند باشد. زیرا “آرمان”، با “خیال” و “مرغ” جان انسان (ابلیس یا شیطانی که محمد از آن همیشه ترس و وحشت داشت)، سروکار دارد.
با توجه به قولهای محمدبن عبدالله (عبدالله، زیرا این سنت پوسیده است که فرزند را به پدر می خوانند و مادر کاره ای نیست، سنتی که تا به امروز سایه شوم خود را بر شخصیت یک انسان انداخته است) در کتابی که از قول او نوشته اند، این دین آمده است که همه انسانیت و کائنات و در و دیوار را به رستگاری برساند. پس “آموزه ای” است که از طرف الله توسط واسطه ای چون جبرییل به رسول الله داده شده تا او نیز به جماعت بدهد. برای اینکه بتواند این هدف را دنبال کند، بیخ و ریشه این حرفها را به ماوراء زندگی عادی انسانی، حواله داده است که دست و زبان کسی برای فضولی و سئوال از رسول الله کردن و این بازیها، باز نشود. با این ماورایی کردن، قولهایش را لایتغیر( یعنی هیچگونه تغییری در آن نمی توان داد) کرده و چیزی که قابل تغییر نیست، یعنی “مقدس” شده است. بدینخاطر اسلام حریمی دارد نازک که با نزدیک شدن چیزی مسئله دار به آن، احساس خطرمجروح شدن می کند و چنین احساسی او را مجبور می کند که خود را در حالت دفاعی قرار داده و آنچه را که “دشمن” می پندارد، با احکام خاص خود، نابود سازد.
دینی که خود را به این تنگی کشیده است، به هیچوجه چیزی از آنرا نمی توان “اصلاح” نمود. مقلدین اسلام خوب می دانند که عقیده اسلام غیرقابل اصلاح است و اینرا یکی از نویسندگان مسلمان، بخوبی درک کرده است که درون و محتوای کتاب محمد را، نمی توان تغییری داد و تنها اصلاحی را که برای آن قائل است این است که می بایست اسلام را که بمثابه بیان قدرت از خود بیگانه شده است، آزاد ساخت تا زبان آزادی گردد. هر نویسنده یا مقلد دیگر مسلمانی، اگر بخواهد حرفهای محمد را به دوره خودش ببرد تا بتواند به قرآن دیدی دیگر داشته باشد و آنرا با مسایل امروز موءمنین به آن، وفق دهد یا بزبانی دیگر آنرا کمی از هوا به زمین آورد تا بتواند ناخنکی به گوشه هایی از آن بزند، بقول این نویسنده، “…. وی، “عقل توجیه گر”ی دارد که می کوشد قرآن را با مطلوب ذهنی خویش همساز سازد. و یا در برخی موارد، مطلوب ذهنی خویش را به جای معنای موجود در “خود قرآن” بنشاند…”.
پرسش این است که چرا کسانی می کوشند که مطلوب ذهنی خویش را بجای معنای موجود در خود قرآن بنشانند؟ چه احتیاجی به این جایگزینی هاست؟
این تقابل مابین انسان و آتش سرکشی و گستاخی اش، با کتب مقدسه همواره وجود داشته و دارد. اگر عقاید و ایدئولوژیها، به سبب تنگی ها و خشگی درخویش، دل انسان را خسته کرده اند، اما درون این انسان خسته دل، غوغاست. می خواهد از این پوسته کشیده شده بر وجودش، خود را رها کند. همیشه برای سرکشی، سرفرازی و آزادی، فریاد می زند. مطلوب خود را می خواهد به جای معنایی که بر او تحمیل کرده اند، بنشاند. هنوز این ادیان و تنگی هاشان، نتوانسته اند تا تمامی وجود انسان را بربایند. هنوز از زیر خاکستر وجود انسان، شعله های آتش، به شکلهای گوناگون به بالا سر می زند و راهی برای خروج از این قفس جان، می جوید.
این جایگزین کردن “مطلوب ذهنی” به جای “معنای موجود در قرآن”، چیزی غیر عادیی نیست. کتاب که از شما نیست، به زبان شما نیز نیست، پس می تواند عادی باشد که هر مسلمانی بگونه ای به آن داخل می شود، اما چگونه بیرونش آمدنش، برهیچکس معلوم نیست و چون برهیچکس معلوم نیست، مانند قارچ از زیر زمین، اسلام این و آن بیرون می زند. مگر نه اینکه بسیاری از شما، نویسندگان مسلمان و همه مترجمین و مفسرین! قرآن، بسیاری از اصطلاحات موجود در قرآن را، با واژه های ایرانی که با اصطلاحات قرآنی، در تناقضند، عوض کرده اید و مطلوب ذهنی خودتان را بجای لغات قرآنی نشانده اید؟ مگر واژه “خدا”، مطلوب ذهنی شما نیست که آنرا بجای “الله” همه جا بکار می برید؟
مگر واژه “آفرینش”، مطلوب ذهنی شما نیست که آنرا بجای “خلق” یا “خلقت” بکار می برید؟ مگر ؟ “پیکار”، مطلوب ذهنی شما نیست که آنرا بجای “قتل” می نشانید؟ مگر “آزادی” مطلوب ذهنی شما نیست که آنرا بجای “عبودیت به الله” می نشانید؟ مگر “آزادی ادیان”، مطلوب ذهنی شما نیست که آنرا بجای “لااکراه فی الدین…..”(قولی که اصلا ربطی به آزادی ادیان ندارد)، جایگزین می نمایید؟ مگر “مشارکت عمومی” و یا در “کثرت و رنگارنگی” زندگی کردن، مطلوب ذهنی شما نیست که آنرا بجای “فبشرعباداللذین …” (باز ادعایی که ربطی یه یک جامعه باز و آزاد ندارد)، می نشانید؟
تمام نویسندگان اسلام، کما بیش می کوشند تا آنچه را که خود دوست دارند که باید باشد، در ترجمه یا تفسیر یا توجیهات خود از محتوای قرآن، بگونه ای منعکس نمایند. حاصل کار آنان پوشاندن و تاریک کردن آنچه که در قرآن نهفته است، می باشد. در آن چه نهفته است؟ هفتاد و پنج درصد محتوای آن بر پایه ترس و بیم و وحشت است و کسی نباید اینها را ببیند. تصویر جهنم و شکنجه گاه الهی که یک موءمن را تا آخرین نفسش، همراهی می کند. احکام پس مانده و غیرانسانی، که معلوم نیست کدام بی پدرومادر حدیث ساز و حدیث فروشی اینها را نوشته است.
مگر می شود کسی قرآن را بخواند و باور داشته باشد که آنرا می فهمد یا فهمیده است، ویا اینهمه تصاویر زشت را ببیند، بعد مدعی گردد که اسلام، دین رحمت و صلح و یا زبان آزادی است؟
آیا اینها از معجزات و کرامات نویسندگان مسلمان نیست؟
گیریم مسلمانی، مطلوب ذهنی اش را به جای معنای موجود در خود قرآن نشانده باشد، کدام مسلمان دیگر است که می خواهد ادعا کند که فلان مسلمان، قرآن را نمی فهمد و یا در فهمش، در اشتباه است؟ دعوای تاریخی همه متولیان اسلام بر سر همین است که من می فهمم و تو نمی فهمی. حالا اگر نویسنده مسلمان دیگری یا هر مسلمانی آمد و این جایگزینی را انجام داد، صاحب عقلی است توجیه گر که می خواهد یک چیزهایی را از قرآن، با یک چیزهای دیگری از خیال خودش، جابجا یا توجیه کند. همه شما که مطلوبهای ذهنی خود را در برخورد به قرآن، بکار می برید، پس همه شما باید عقلی توجیه گر داشته باشید. پس دعوای اصلی شما بر سر چیست؟
زندگی را باد برد، هستی این مردمان و نسلهای آینده این وطن به نیستی کشیده شد، اموال عمومی مردمان بغارت رفت و ما هنوز که هنوز است، اندر خم یک کوچه گیر کرده ایم که تو اسلام و قرآن را می فهمی یا نمی فهمی. جهان گسترده ای را که میلیاردها سال، تحول و گشایش و پیدایش و شکل و رنگ بخود گرفته است را، به هزاروچهارصدسال، خلاصه و کوچک می کنیم، بعد صبح وشب بر سر هم می کوبیم که تو این کتاب را نمی فهمی، با آن ستیز داری، از آن بیزاری، به آن توهین می کنی، به عقیده من اهانت کردی، به عقیده مردم فحش می دهی، به رسول و اهل بیت فحاشی می کنی، به یک میلیارد و اندی که این عقیده را تبعیت می کنند، بی احترامی می کنی و برای آنان شخصیت قائل نیستی، و … .
در این کتاب چیست که موجب اینهمه بدبختی، نکبت، فلاکت، فقر و فساد و دروغ و ریاکاری شده است؟ در این کتاب چه نهفته است که آتش و تخمه جان انسان را به خشگی و نابودی دچار کرده است؟
کتابی است که باید بخوانیم و اگرآنرا قبول نکنیم:
همانا آنانکه کفرورزیدند به آیات ما، بزودی چشانیمشان آتشی (نار) که هرگاه پخته شود پوستهای ایشان، جایگزین گردانیمشان پوستهای دیگری تا بچشند (لیذوقوا) عذاب را، همانا الله است عزتمند حکیم.
کتابی است که باید بخوانیم و آنرا قبول کنیم که:
منزه است الله از آنکه وی را فرزندی باشد…. .
به تو ای مادر می گوید که فرزند می آوری. فرزند داشتن، نا منزهی است (پاک بودن و نبودن و نه تنها صمد یا عقیم بودن). الله، منزه هست از اینکه فرزندی داشته باشد. برای این است که دستور “قتل” داده است. اگر الله، مهر مادری می داشت، هم “در” جهنم را بسته بود و هم به هیچکسی اجازه قتل نمی داد و نیز داشتن یا نداشتن فرزند را، پاک بودن و نا پاک بودن نمی خواند.
کتابی است که باید بخوانیم و آنرا قبول کنیم که:
کتب علیکم القتال و هو کره لکم- برشما نوشته شد قتال و آن ناپسند شماست… و الله می داند و شما نمی دانید.
تکلیف همه را در دستور قتل روشن کرده است که بکنید، شما نمی دانید که چه برکات و خیری در این کشتن و ریختن خون، نهفته است، “ما” می دانیم.
کتابی است که باید بخوانیم و آنرا قبول کنیم که:
همانا پاداش آنانکه با الله و رسولش حرب کنند و سعی کنند به فساد درزمین، آنست که کشته شوند یا به صلیب کشیده شوند (یصلبوا) یا بریده شود دستها و پاهای ایشان از برابر یکدیگر، یا رانده شوند از زمین، این است برای ایشان خواریی در دنیا و ایشان راست در آخرت عذابی عظیم.
این کتابی است که شما، ای نویسندگان مسلمان، می خواهید به آن، جان و هستی دیگر دهید!
کتابی است که برای ما نوشته اند و بر ما تحمیل کرده اند و می خواهند که ما آنرا قبول داشته باشیم و به احکام موجود در آن، گردن نهیم.
کتابی را مقدس کرده اند و بر سر ما کوفته اند که دیگر نتوانیم خودمان فکر کنیم، نتوانیم خودمان قانون بنویسیم، نتوانیم خودمان، با “خیال” خوش خودمان زندگی کنیم، نتوانیم خودمان “بهشت” بسازیم تا مبادا از این بهشت خاکی ما، نسیم عشق و مهر و زندگی شاد بوزد و آبروی بهشت موعود الله را ببرد.
کتابی را که از روز اول تولد یک انسان، در گوش او می خوانند که این کتاب زندگی توست، همیشه با توست و تو همیشه با آنی، تا روز مرگ، تو را رها نخواهد کرد. برسر چنین کتابی، سر همه ما را گرم کرده اند. کجاست بیداری دل، ای دل مردگان؟
مسئله پنهان این است که هر عقیده مند به یک عقیده یا ایدئولوژی، می کوشد با همه ایمانی که به آن عقیده یا ایدئولوژی دارد، آنرا نسبت به زمان و موقعیتی که در آنست، بگونه ای توجیه کند. اصل بر توجیه و رفو کردن است و نه اصلاح.
پس بنا براینکه اسلام، عقیده ای است مقدس و حریم دار، صحبت از اصلاح آن، چیزی جز خود و مردم فریبی نیست.مادامی که هاله “تقدس” این کتاب را دست نزده اید و آنرا به حوزه یک “فکر” نیاورده اید تا نقدپذیر گردد، هیچ یک از احکامی را که از قول محمد آورده اند، نمی توانید تغییر دهید. بهانه حالا زمان ما جور دیگر است و با این احکام جور در نمی آید، زشتی و خشونت این احکام را کم که نمی کندهیچ، بلکه با این بهانه نشان می دهید که این احکام قابل اجرا هستند، اگر شرایط جور باشند. نمونه اینکه در مورد محکوم کردن (محکوم !) اعدام ها، می گویند که در قرآن اصل بر زیستن
است. این عبارت، داده ای است بی بنیان که “اما” و “اگر” را در خود حمل می کند. یعنی می توان این جمله را به این صورت کمی کاملش کرد. در قرآن اصل بر زیستن است، اما ….. . حالا باید بدویم دنبال اینکه این اما و اگرها، شامل کجاست، کی است، چه وقت است، طرف کیست، صاحب دارد یا ندارد، کافر است، مشرک است، ملحد است، مرتد است، منافق است؟ در برابر چنین عبارت یا جمله ای نا تمام و مبهم، در همین ایرانی که اینان به آن می بالند، “جان” هر پدیده ای بدون اگر و اما و ولی، “مقدس” بوده است که هیچ کسی حقی به آزار آن ندارد و نخواهد داشت.
است. این عبارت، داده ای است بی بنیان که “اما” و “اگر” را در خود حمل می کند. یعنی می توان این جمله را به این صورت کمی کاملش کرد. در قرآن اصل بر زیستن است، اما ….. . حالا باید بدویم دنبال اینکه این اما و اگرها، شامل کجاست، کی است، چه وقت است، طرف کیست، صاحب دارد یا ندارد، کافر است، مشرک است، ملحد است، مرتد است، منافق است؟ در برابر چنین عبارت یا جمله ای نا تمام و مبهم، در همین ایرانی که اینان به آن می بالند، “جان” هر پدیده ای بدون اگر و اما و ولی، “مقدس” بوده است که هیچ کسی حقی به آزار آن ندارد و نخواهد داشت.
اگر مقلدین دیگری باور دارند که می توان در اسلام اصلاحاتی انجام داد، آیا توانایی فردی چون مارتین لوتر را در خود می بینند که مدعی اصلاحات در اسلامند؟ اصلاح کردن چیزی بدین معنی است که آن چیز یا ناقص است و می بایست تکمیلش کرد، یا جایی از آن لنگ است و عیبی دارد که باید تعمیر شود. در هر حال با یک تغییری همراه است. آیا باور دارید که این تغییر را می توانید انجام دهید؟ به زبانی دیگر، آیا آن اصلاحی را که در اسلام می خواهید انجام دهید، در وجود خود به تجربه گذاشته اید؟ سی و سه سال از استبداد اسلامی می گذرد، چند تن از شما و چند بار تاکنون حتی یک حکم جنون آمیز اسلامی را که اعدام است (به هر بهانه)، در اعلامیه ای، “نسخ” کرده اید؟ آیا آمدید در برابر حکم ارتداد، آنرا مردود اعلام دارید و از این حکم و بانی آن، تبری جسته باشید؟ هنوز پس ماندگان تاریخی، فتوای قتل مرتد می دهند و شما نشسته اید، نظاره می کنید و صبر می کنید تا چه خاکی بر سر این احکام بریزید و نامش را اصلاح دینی یا نوگرایی دینی بگذارید.
آیا فکر می کنید که قادرید اسلام را که با اینهمه طفیلانی که از آن “نان” می خورند، از زبان قدرت آزاد کنید، بعد این اسلام، زبان آزادی بشود؟ مگر می شود دینی را که بر مبنای “ولایت مطلق” الله قرار دارد (و این همان چیزیی است که شما موازنه مثبت می نامید) و زبانش، زبان قدرت کور و عریان و به تبع آن، دروغ است، از صاحبان قدرتهای دیگر چون شاه و شیخ، گرفت و با آن جادوگری نمود؟
شما نویسندگان مسلمان، پیرو عقیده ای هستید مقدس شده و اصلاح و تغییرناپذیر، که بنیان ادعاهایش، با “دروغ” آمیخته است. تبعیت از آن و توجیه و وصله کاری آن، شما را نیز به پرداختن به این دروغها مشغول ساخته است و این دروغها را دوباره به شکلهای مختلف، بیان می کنید و می نویسید. یا خود می دانید، که در این حالت شما نیز دروغگو هستید و یا اینکه نمی دانید که دروغ می گویید که این فرض، قابل تردید است.
ادعاهای اسلام چیزی جز دروغ نیست. اگر اسلام در تاریخش چون یک “فکر” می ماند و به عقیده دچار نشده بود، تمام ادعاهایش در همان حوزه فکری قرار می گرفت و کسی هیچگونه کاری با آن نمی داشت و با آن مانند افکار دیگر در تاریخ مردمان، برخورد می نمود. اما محمد فراتراز این رفت و آنرا “دین” خواند، سپس به عقیده در آمد و این عقیده خود را به ماوراء، آویزان کرد و دست مردمان را از برخورد به آن، کوتاه نمود و حاصلش عقیده ای است که امروز، خاک وجود پیروانش را سوزانده است. سیر نزولی چنین فکری، آنرا با دروغها آغشته است. می کوشم بسیار کوتاه این دروغها را در هفت مورد، به میان بگذارم:
یک – اسلام مدعی این است که تمامی “حقیقت” است و چیزی برتر از آن وجود ندارد. این یک دروغ آشکار است که نشان می دهد محمد دارای بینشی تنگ و محدود نسبت به “حقیقت” داشته است. چه کسی می تواند بگوید که “حقیقت” چیست؟ یا اندازه و قد و قواره آنرا مشخص سازد؟ آیا می توانیم آنرا تعریف کنیم؟ اگر “حقیقت”، “گوهر ناب” وجود هر پدیده ایست که تنها در “آنی” جلوه می کند و بسرعت گم و ناپیدا می شود، پس چگونه می توان چیزی را که هنوز جلوه نکرده است، از پیش معین کرد و آنرا در تسخیر خود درآورد؟ تمام دعواها و اختلافهای عقاید و ایدئولوژیها بر سر همین “حقیقت” است که خود می دانند که نمی دانند چیست و چون نمی دانند چیست، پس موءمنینشان نیز نمی دانند که چیست، پس خر مراد همین است که چیزی را که کسی نمی داند چیست، مانند “چماق” بر دست گیرند تا حساب دیگران را برسند. حقیقتی را که محمد به موءمنینش وعده داده است در بهشت و جهنمی که ساخته است، می توان به روشنی دید.
آیا چنین ادعایی، در زندگی انسانی، چیزی جز یک دروغ آبرومندانه برای “فریب” مردمان نیست؟ آیا شما، نویسندگان مسلمان، براستی باور دارید آنچه را که به آن ایمان آورده اید و به آن عقیده دارید، تنها “حقیقت” است؟ چرا مردم فریبی می کنید و از جامعه سکولار، جامعه مدنی، جامعه آزاد، کثرت و آزادی و … حرف می زنید و خواهان آنید؟ مگر می شود کسی به عقیده ای پایبند باشد که تمامیت خواه و یا تمامی حقیقت است و بعد بگوید که من در عمل چیزی دیگر می خواهم؟
اگر چنانچه محمد چنین ادعایی نمی داشت، چه لزومی می داشت که دنبال کسانی بدود که به او ایمان نمی آورند و آنها را به کافر و ملحد و مرتد و منافق و مشرک و …. بکوبد؟ حقیقت تنها منم، جایی برای حقیقت دیگری نمی گذارد. حقیقت تنها منم، یعنی “زور” تمام. این یک نوع زورگویی است. وقتی محمد از قول “الله” زور می گوید، چرا امت و متولیانش، این زور را بکار نبرند؟
این حقیقت انحصاری است که الله را تنها خالق می داند و همه چیز را به “خلق” کردیم، تمام کرده است. زیرا اگر ما به جهان هستی، به دید “پیدایشی” بنگریم، دیگر نمی توانیم مدعی گردیم که “حقیقت” یکی است و از آن ماست. هر “پیدایشی”، گوهری دارد ناپیدا که در تحول آن به “پیدایش” دیگر، “حقیقت” خود را تنها برای “آنی” نشان می دهد. اما کدام چشمی است که توانایی دیدار چنین لحظه کوتاهی را داشته باشد؟
وقتی قدرتی می گوید که “ما” خلق کردیم، در واقع “حقیقت” دیگری را که از این “ما” نیست و از آن بریده است، را نفی و انکار کرده است. بدین معنی است که این “ما”یی که خلق کرده است، این اوست که صاحب و دارنده این “حقیقت” منحصر بفرد است که توانسته است، چیزی را “خلق” کند که “حقیقت” نداشته است. یعنی این الله است که به “همه” می تواند “حقیقت” بدهد و این “همه” خودشان بی “حقیقت” و بی “مایه” بوده اند. و این بزرگترین دروغ به انسان و خوارشمردن اوست که به او بگویند تو “حقیقتی” نداشته ای و “ما” به تو “حقیقتی”، ارزانی! کرده ایم (کدام حقیقت است، بماند). تا زمانیکه انسان، خود به “خودباوری” نرسد که تمامش “جهانی” است و دارای “حقیقتی” است ناپیدا، نمی تواند خود را از قید و بند عبودیت و سجود در برابر قدرت های زمینی و هوایی، رهایی بخشد.
دو- بنیان عقیده محمد رسول الله، ایمان است و ایمان کاری با آزادی ندارد. در هیچ قولی از محمد، صحبتی و اشارتی به آزادی نشده است. این دروغ بزرگی است که شما نویسندگان مسلمان از خود ساخته اید و به محمد و اسلام نسبت می دهید که اسلام بیان آزادی است. ایمان، ژرفترین نقطه اعتقاد به یک عقیده است، آنگونه که موءمن به آن عقیده، احساس امنیت در آن فضا را می کند و خیالش تخت است که بزودی به بهشتی خواهد رسید که وعده نسیه اش داده اند. یک موءمن باید بکوشد که گناه نکند، شک در او رخنه نکند، وسوسه خناس و یا شیطان در او اثری نداشته باشد تا دیوار بتونی ایمانی اش، صدمه نبیند. هر روز به عبودیت خود به الله اعتراف کند و تا زمین خم شود، ….. . در حالیکه آزادی چنین چارچوبی را مردود می داند. نه به امنیت در یک عقیده باوری دارد و نه از گناه ( به تصویری که این ادیان ازآن ساخته اند) می ترسد. یک “نا ایمان آورده”، از شک و وسوسه های درونی واهمه ای ندارد و از آتش و گوهر جانش که همان “شیطان” است، جان و قوت معراج و پرواز می گیرد. چه می گویید؟ ایمان و آزادی، دو عنصری هستند که به هیچوجه در یکجا جمع نمی توانند شد. چرا دروغ می گویید؟ در اسلامی که انسان را با حبل المتین به میخ کشیده اند، کجا می توان از آزادی حرف زد؟ نزدیک به پنج قرن در اروپا مبارزه کردند تا توانستند انسان را از یوغ کلیسا و دروغهای دکانداران دین، رها سازند تا امروز بتوانند بدور از هر ترس و وحشتی، این عقیده را انتقاد کنند و حتی آنرا به طنز گیرند. نویسندگان مسلمان و روشنگران کذایی ما، نه یک قرن و یک دهه، بلکه حتی چند دقیقه ای نتوانسته اند جنبشی در برابر اسلام ایجاد کنند تا آنرا کمی به عقب برانند. چرا از کتابی که معلوم نیست از کجا آمده است و با اینهمه پرت و پلایی درآن، می کوشید به آن “جانی” دهید که جان همه را گرفته است؟
سه- محمد برای عبرت گرفتن ایمان آورده ها و همه بشریت از تاریخ قوم های مختلف که قبل از او بوده اند، مرتب از قول الله تکرار می کند که چگونه آنها را نابود کردیم. آنهم با وسایل و آلاتی که انسان را در حیرت فرو می برد. این دروغی بزرگ است. نابودی و یا دگرگونی و یا تغییرات اقوام گوناگون در تاریخ، نه از حسادت و کینه و خشونت الاهانی مانند یهوه یا الله است، بلکه تماما از تغییرات موقعیتهای زندگی آنان صورت پذیرفته است. همه در روزگار ما شاهد دگرگونیهای زمینی و آسمانی هستند که به حوادث و فاجعه های طبیعی و انسانی منجر می شود. آیا باید بگوییم که اینها هم همان نابود کردیم های الهی است که صائقه انتقام گیری اش تمامی ندارد؟ چگونه می توان در زمان ما، ادعای این ادیان را پذیرفت که الهی، زندگی قومی، شهری یا ملتی را بخاطر ایمان نیاوردن، بخاک نیستی بکشاند و بعد با افتخار از آن یاد کند تا دیگران عبرت گیرند و سر تسلیم فرود آورند؟ چگونه می توان از این چنین الاهانی دفاع کرد که شما نویسندگان مسلمان، “خدا”یش می نامید؟ آخر چه به شما می رسد؟ باور کنید نه بهشتی در کار است، نه جهنمی. بهشت که نتوانسته اید بسازید، اما جهنم همین است که خود ساخته اید.
حرفهای مفت و پریشان عده ای مال مردم خور را که از قول یهوه، پدر آسمانی و الله نوشته اند، کتاب زندگی کرده اید و به آن با هزار طرفند می خواهید “هستی” دهید. حتی هنوز هیچکدام از شما همین قول علی، که در جنگ کذایی جمل (که جنگ قدرت بود نه بقول شماها حق و باطل)، در برابر سرنیزه کردن نوشته هایی بنام قرآن، داد می زد که من قرآن ناطقم، را درنیافته است. آیا خود این داده احتمالی، نشان نمی دهد که خود علی، می دانست که این نوشته ها که بنام قرآن بر سر نیزه کرده اند، کار حدیث سازان و حدیث فروشان است و اعتباری ندارد؟ و آیا همین یک داده فرضی، قرآن کنونی را در حالت “فرضی” نبرده است؟
چهار- اسلام مدعی است تنها یک راه راست برای رسیدن به حقیقت وجود دارد. این نیز دروغی بیش نیست. باز دعوا سر حقیقت است. این حقیقت چیست که فقط یک راه راست می تواند به آن راه یابد؟ اصلا راه راست چیست؟ یعنی سرت را بینداز پایین و نوک دماغت را بگیر و برو، بقیه اش با ما. تو کور باش، روی این خطی که ما برایت مشخص کرده ایم بمان، هدایتت می کنیم و مطمئن باش که حقیقت را بتو نشان خواهیم داد. با این ادعایی
که اسلام می کند، وصله فلسفه را نیز به آن می چسبانند. نمونه بسیار ساده اینکه شما در زندگی روزمره خود، برای رسیدن به یک آدرسی چند امکان را در نظر می گیرید. بارها امکان دارد مسیری را که انتخاب کرده اید و در حال حرکت در آن هستید، تغییر می دهید و از کوچه پس کوچه هایی می روید که احتمالا آشنایی نیز با آنها ندارید. اما کوششتان این است که به مقصد تعیین شده برسید. آیا فکر می کنید که نخواهید رسید؟ شما برای حل کردن یک معما، یا یک مسئله ریاضی یا فیزیک و امثال اینها، گاهی اوقات راههای پیچ و خم دار بر می گزینید، تا بحال نکرده اید؟ برای تحمیل عقیده و نظر خود بر فرزندان، به هزار راه متوسل می شوید که چگونه نظرتان را بر فرزندتان بقبولانید. آیا در مورد این نوع کارها و نمونه ها، حرفی از “راه راست” می زنید؟ چگونه است که این ادعای اسلام به اینکارها نمی خورد، اما در مورد ایمان به الله و رسول الله که حقیقت ناب هستند، باید بخورد؟ حقیقت اینقدر ذلیل شده است که فقط یک راه هست که به آن منتهی خواهد شد؟ فکر ساده و یک بعدی فردی چون محمد را بر می گزینید و حقیقت را به بازی می گیرید (همانگونه که محمد به بازی گرفته است) و با اینکار خود، فکر و تجربه های مستقیم انسانی را تعطیل و چه بسا نابود می سازید که نشان دهید به اسلام ایمان دارید. چرا؟
که اسلام می کند، وصله فلسفه را نیز به آن می چسبانند. نمونه بسیار ساده اینکه شما در زندگی روزمره خود، برای رسیدن به یک آدرسی چند امکان را در نظر می گیرید. بارها امکان دارد مسیری را که انتخاب کرده اید و در حال حرکت در آن هستید، تغییر می دهید و از کوچه پس کوچه هایی می روید که احتمالا آشنایی نیز با آنها ندارید. اما کوششتان این است که به مقصد تعیین شده برسید. آیا فکر می کنید که نخواهید رسید؟ شما برای حل کردن یک معما، یا یک مسئله ریاضی یا فیزیک و امثال اینها، گاهی اوقات راههای پیچ و خم دار بر می گزینید، تا بحال نکرده اید؟ برای تحمیل عقیده و نظر خود بر فرزندان، به هزار راه متوسل می شوید که چگونه نظرتان را بر فرزندتان بقبولانید. آیا در مورد این نوع کارها و نمونه ها، حرفی از “راه راست” می زنید؟ چگونه است که این ادعای اسلام به اینکارها نمی خورد، اما در مورد ایمان به الله و رسول الله که حقیقت ناب هستند، باید بخورد؟ حقیقت اینقدر ذلیل شده است که فقط یک راه هست که به آن منتهی خواهد شد؟ فکر ساده و یک بعدی فردی چون محمد را بر می گزینید و حقیقت را به بازی می گیرید (همانگونه که محمد به بازی گرفته است) و با اینکار خود، فکر و تجربه های مستقیم انسانی را تعطیل و چه بسا نابود می سازید که نشان دهید به اسلام ایمان دارید. چرا؟
راه راست، راهی است برای امتی که تنبلی را در پیش گرفته است و از کورمالی در راههای پر پیچ و خم رسیدن به حقیقت، عاجز و هراسان است. راه راست، راه روشنی است که یک موءمن در آن هیچگونه احتیاجی به فکر کردن ندارد. راه راست ارزانی موءمنینی است که از تاریکی و ظلمت، واهمه دارند و دوست دارند که در روشنی ای داده شده، راه بروند و هلو را پوست کنده در دهانشان بگذارند.
هیچ کسی نمی تواند مدعی شود که برای دیدار و وصال حقیقت، کدام راه را می توان برگزید. چه آنکه حقیقت بی سرزده می آید و در آنی می گریزد و گم می شود. چگونه می توان برای چنین لحظه ای از قبل همه چیز را مشخص و آماده کرد؟
پنج- اسلام و در اینجا الله، مدعی است که دو قطب متضاد وجود دارند که یکی از آن اوست و دیگری از آن شیطان. یا جهان از نور است یا نیست و این نیست، “تاریکی” یا “ظلمت” است. یا چیزی خیر است یا نیست و این نیست، “شر” و یا “زشت” است. یا انسانی موءمن است یا نیست و این نیست، “کافر” یا “مشرک” است. یا چیزی “حق” است یا نیست و این نیست، “باطل” است. در همه موارد، این دوآلیسم کور را از پیشکسوتان خود، به ارث برده است و بر آن پا می فشارد.
اما در تعاریفی که از آنها می کند، “نور” خود اوست، خیر خود اوست، حق خود اوست، حقیقت خود اوست، رحیم خود اوست، رحمان خود اوست، و… . و هرچه که در برابرش می ایستد و او را انکار می کند، “ضد” اوست و “دشمن” او.
برای ایجاد وحشت وترس در زندگی مردمان، ساده ترین پدیده ها را که همه گان می توانستند آنها را ببینند و لمس کنند، بر گرفته اند و از آن آلات شکنجه روحی – روانی ایجاد کرده اند. همین نور و تاریکی را بر می گیریم. روشنی روز و تاریکی شب را که حالاتی طبیعی از این هستی هستند و نیز دو “ضد”، اما یار همدیگرند را با دو “ضد” آشتی ناپذیر خود (نور و ظلمت) اینهمانی می دهند و از آن حربه های وحشتزا ایجاد کرده اند. یعنی می گویند اگر به ما ایمان آوردید، ما شما را به “نور” هدایت می کنیم و نور را نیز رستگاری و یا سعادت و یا کلیه وعده های سرخرمنی می دانند که به موءمنینشان داده اند. ایمان نیاوردن و سرکشی کردن و کافر و مشرک شدن و… را با این تاریکی (بقول محمد، ظلمات) یکی کرده اند و عاقبت دچار شدن و رفتن به ظلمات را می توان در طبقه هفتم جهنم که اسفل السافلین است، دید و “عبرت” گرفت.
اما کیست که امروز بتواند مدعی باشد که نور را می توان از تاریکی جدا ساخت؟ چه کسی می تواند مدعی گردد که حق از باطل جداست؟ کدامیک از شما، نویسندگان مقلد اسلام می توانید مدعی باشید که “ایمان” از “کفر” بریده است؟ “خیر” از “شر” بریده است؟ اصلا اینها چیستند؟ کدامیک از شما می تواند “حقیقت” را، نور را، تاریکی را، کفر را، باطل را و … را تعریف کند؟ گیرم توانستید اینها را تعریف کنید، آیا فکر نمی کنید که می دانید که نتوانسته اید تعریف کنید؟ نمونه اینکه برای لحظه ای، تعریفی را که محمد از واژه “کفر” یا “باطل” می کند، کناری نهید و خود و وجدان خود را پیش کشید و در یک جمله کوتاه بنویسد که “کفر” یا “باطل” چیست؟ آیا فکر می کنید توانسته باشید “چیستی” این دو را، بیان کرده باشید؟
هرکسی که از خودشان است، “حق” می پندارند و جز این، همه “باطل”ند. این چه ادعای سبک و بی معنی و مفتی است. مگر می شود با قبول (نه با فرض) این همه “انگ” های رنگارنگ (از ایمان آورده آبکی بگیرید تا مرتد)، جامعه سکولار، جامعه مدنی، جامعه کثرت گرا و جامعه کذا و کذا درست کرد و نام خود را “دموکرات” و یا “آزایخواه” نهاد؟
اولین فرض ایجاد یک جامعه باز و مردمی سالاری و کثرت گرا، عقب راندن این عقیده هایی است که فضولی در زندگی اجتماعی مردمان می کنند ( و الله مدعی است که من همه شما را هرجاکه هستید و هرکار که می کنید، می بینم و همه را هم از قبل می دانم. این تجسم وحشت نامرئی، در همه جای زندگی ما، دخالت می کند. حتی در رخت خواب هم رهایمان نمی کند و بگونه ای در تن ما، وول می خورد. ببینید ما با چه موجود عجیب و غریبی سروکار داریم و چه قدر خود او فضول است!). عقب که نمی رانیم یا نرانده ایم هیچ، مرتب در نوشته های اسلامی خود، همین اصطلاحات موجود در قرآن را بکار می بریم. فرق ما با آخوندجماعت در چیست؟ اینها جلوتر افتاده اند. دودستی به همه منابع مادی همین دنیای فانی چسبیده اند و می برند و ما هنوز باید سر همین مسائل “مغزخور”، وقت و زندگی خودمان را، هدر دهیم.
شش – الله و رسول الله با ساختن بهشت و جهنم و تصویری که از اینها درست کرده اند، خواب و زندگی و شادی و خوشباشی و لطافت و عشق و زیبایی و… در گیتی را، از مردمان گرفته اند و بجای اینها، خفت، سرشکستگی، فقر، گرسنگی، خمودی و عبوثی و … را به آنان تحمیل کرده اند. شما خود می دانید که محمد محتاج به این هول و هراس برای تبلیغ و پیشبرد فکرش در صحرای حجاز، بوده است و قطعا خود نیز از مسئله مرگ و عاقبت کار، می هراسیده است. وعده دادن و یا ترساندن مردمان به بهشت و از جهنم، تنها می تواند از الاهی ناشی گردیده باشد که بی مهر و بی عشق است. هم وعده بهشت الله، بی مهری است ( معامله و فریب مردمان، بزرگترین بی مهری به آنان است) و هم شکنجه گاه او که بیانگر جنایت تمام به انسان و انسانیت است.
عمل و کردار انسان را به این بهشت و جهنم بی بنیان وصل کرده است که هر که از من تبعیت کند و در صراط مستقیم من بماند و آن کند که من می گویم یا می خواهم، پاداش عملش را در بهشتی خواهم داد که ….. . در غیر اینصورت، به جهنمی دچارش خواهم کرد که مایه عبرت دیگران گردد. یعنی وقتی انسان کاری را انجام می دهد، نباید بر خواست و احساس قلبی و وجودی خودش انجام دهد، بلکه باید رضای الله را در نظر گیرد. این فرق می کند که من کاری را انجام دهم که خود تشخیص می دهم که باید انجام گیرد و وجود مرا از خوشی سیراب سازد، یا اینکه کاری را انجام دهم که دیگری خوشش می آید. اینجا دیگر خواست من مطرح نیست، خواست دیگری مطرح است. با حواله پاداش عمل به آن دنیای بالا، اصالت “نفس” خود عمل یا کار را از انسان گرفته است و به بالا حواله داده است.
آیا این دروغ بزرگی نیست که نه بهشتی در میان است و نه آن جهنم خانمانسوز؟ واقعا شما باور دارید که پس از مرگ، شما را الهی آنهم الله، به هیبت کنونیتان برمی گرداند و در برابر شما یک پرونده کت و کلفت قرار می دهد و باید پاسخگو باشید و اگر وضعیت خراب نبود، یکی از خدمتکاران دربار الهی، شما را به گوشه ای از آن بهشت همراهی کند و یا اینکه اگر در پرونده شخص دیگری، یک چیزهایی پیدا شود که خشم الله را برانگیزد، هزاران میرغضب خونخوار، او را به سوی شکنجه گاه الهی برده و از همان بالا با تیپایی او را به اسفل السافلین پرتاب کنند؟ اینها دروغ نیست؟ یا اینکه برای خروج نکردن موءمنین از دین محمد، این ترسها و وحشتها ، باید هنوز دامن زده شوند؟ آیا فکر کرده اید که اگر این وعده و ترس نبود، مردمان خود بهشت می ساختند و “در” هر جهنمی را می بستند؟ می دانید چرا؟ زیرا با نبود ایندو، انسان آزاد خواهد شد و خود، زندگیش را بدون “ریا” و “دورویی” سروسامان خواهد داد. یعنی “راست” خواهد شد. ترس و وحشت، انسان دروغگو و ریاکار بار می آورد. و این است که در اسلام و سایر عقاید و ایدئولوژیهای دیگر، بنیان اجتماع بنا بر وجود اینهمه ترس، بر ریا و ریاکاری می چرخد.
هفت – اسلام بنا بر دوگرایی این جهانی و آن جهانی، این جهان را فانی و آن جهان را، که “آخرت” می نامد، باقی می داند. مدعی است که این دنیا پشیزی ارزش ندارد، حیات دنیا را، همچون یک کالای فریبنده می خواند، حیات دنیا را جز لعب و لهو (بازیچه و هوس) نمی داند و به موءمنینش خطاب می کند که مالهای شما و فرزندانتان، فتنه است.
آیا با چنین ادعای دروغی، موءمنی می تواند از اینهمه زیبایی های این جهان انسانی، دل ببرد و به کنجی امیدوار گردد که نمی داند کجاست و از چه هست؟ این جهان چه دارد یا چه جذابیتی دارد که محمد به پیروانش امر می کند که از آن دوری جویند؟ چرا؟ چرا خوردن، آشامیدن، شادی کردن، رقصیدن، عاشق شدن، بوسیدن، بازی کردن، کام بردن جنسی، در آغوش کشیدن یکدیگر و ….، در این عقیده، تابوست و باید به آنها به دید “کالا”ی فریبنده نگاه کرد؟ تا آنجا که فرزندان نیز، فتنه اند؟ چرا نگاه به زیبایی تن انسانی، گناه و فریب است؟
اما آنچه را که محمد بدان احتیاج داشته است تا پیروانش را همراه داشته باشد این است که آنها را نسبت به این دنیای خاکی بی احساس سازد تا آنها دل به آخرتی ببندند که او می خواهد. یک ایمان آورده، فردی است که نمی تواند به جهان خاکی اش، احساسی داشته باشد. توضیح اینکه توجه نداشتن به زندگی خاکی و انسانی، توجه نداشتن به اینهمه زیبایی در طبیعت ما، توجه نداشتن به ارجمندی انسانی، همه اینها چیزی جز این نیست که انسان نسبت به این دنیا، بی احساس گردد. وقتی ما به این دنیایی که در آن زندگی می کنیم و نسبت به همه چیز آن، بی احساس باشیم، یعنی در دنیایی زندگی می کنیم که هیچ “حقیقتی” ندارد. چیزی که “حقیقت” ندارد، بی خاصیت است، آلتی است که هیچ است، از خود نیست، “حقیقت” او را دزدیده اند. فرد بی احساس، فردی بی “حقیقت” است، زیرا “حقیقت” هر پدیده، نیاز به جوهری دارد که در آن پدیده همیشه زنده و روشن باشد تا بتواند خود را بنمایاند.
درست به همه آنچه که مردمان روزگارش، خود را بدانها مشغول می کرده اند و دل به آنها بسته بودند، تشبیه “کالا” را بکار می برد که از نظر او این کالاها، هیچگونه ارزشی ندارند.
دوست داشتن “شهوات”، که نام می برد، مانند زنان، پسران و اموال فراوان از زر و سیم و اسبهای نشاندار و دامها و کشتزارها و …. ، همه اینها چه ارزشی در برابر آخرت موعود او دارند؟ همه اینها “مال” هستند. نگاه محمد چنین است که همه چیز از زن و فرزند بگیرید تا الاغ و شتر و کشتزاری و …. ، همه ارزشی همچون یک “کالا” که می توان در هر بازاری خرید و یا فروخت، دارند. اینها همه “حقوق” در اسلام است.
همه خواستها و دوست داشتنی ها و آرزوهای انسانی را به نام “شهوات” می کوبد، و این اصطلاح خاکی و انسانی را به بدترین و زشتترین صورت بکار می برد تا پیروانش را از توجه به زندگیشان باز دارد، تا مال و منالشان را به وی دهند تا او خرج کارش کند. نویسندگان مسلمان نیز این اصطلاحات را به همین صورت زشت، در نوشته هایشان بکار می برند. او می گوید کافر، اینها هم می گویند کافر. او می گوید باطل، اینها هم می گویند باطل. او می گوید ظلمات، اینها نیز می گویند ظلمات. او می گوید اسفل السافلین، اینها نیز می گویند اسفل السافلین. او می گوید شهوات بد است، اینها هم در زشتی “شهوات”، چند تا هم رویش می گذارند. گویی که در “خلقت” الهی، نواری را در وجود ما نصب کرده اند و ما شده ایم انعکاس دهنده صدای “آنوری” ها.
اگر این ادعای محمد را بخواهیم بپذیریم،که همه چیز در این دنیا بی ارزش است، باید بناچار بپذیریم که همه ما ول معطلیم.
دیگر لزومی ندارد تا آنچه را که در این دنیا با کوشش خود، کسب کرده ایم، برای خوشی و خوش باشی خود بکاربریم. اینها همه فریب هستند و همه برای “امتحان” کردن ما خلق شده اند، همسر و فرزندان ما، همه اسباب “فتنه”اند، همه را باید “خوار” و “حقیر” دانیم تا چشم ما به دیدن “آخرتی” باز گردد که بریده از این جهان ماست.
دیگر لزومی ندارد برویم کار کنیم تا بتوانیم از لذات این دنیا بهره بریم.
دیگر لزومی ندارد که اگر انسانی را در خیابان دیدیم، به او لبخندی بزنیم و به او ابراز مهر کنیم.
دیگر لزومی ندارد که بر لبان انسانی بوسه زنیم.
دیگر لزومی ندارد که با انسانی دیگر یا با انسانهای دیگر، در جشنی شادی کنیم.
اینها همه “بد” است، “زشت و تباه”است. خوب” این است که همه اینها را “بی ارزش” بپنداریم و دلی به اینها نبندیم و همه را همان وسوسه درونی، نفس اماره و یا صفت شیطانی بدانیم و بکوشیم از همه اینها در خود، “نفرت و بیزاری” ایجاد سازیم تا “ایمان”مان صدمه نخورد. و عقیده داشته باشیم که اگر چنین کردیم، آخرتی در پیش است که صد برابر اینها را برای ما از همین حالا ردیف کرده اند و دم و دستگاه الهی منتظر ورود ما به آن مکان لامکان هستند.
چنین ادعایی است که جوامع مسلمان را به غده ای سرطانی دچار نموده است که هر تخریبی را با خود و زندگی و محیط زیستشان می کنند، اما در عین ریا و ریاکاری، دودستی به تمام لذات همین دنیای “لعنت” شده شان، چسبیده اند. اما کجاست محمد که ببیند که این دنیایی که در نظر او خوار و هیچ و بی ارزش بود، به دنیای “دیجی تال” امروز رسیده است که در این دنیا، ادعاهای او و امثال او، دیگر خریداری ندارند و “امت”ش تا خرخره با همین اسباب فتنه! ها، مشغولند. کجاست محمد که ببیند چگونه “کمدی الهی”اش، غروب کرده است و از آن، چیزی جز یک مشت تعصب و توحش، همچون زمان خودش، برجای نمانده است.
تمام دعواهای دنیای فانی از جانب متولیان ادیان ابراهیمی صورت پذیرفته و به آن دامن زده اند. این تنها محمد نبوده که به ظاهر به دنیا دلی نشان نداده است. امروز، در قرن بیست و یکم، هنوز در بخشی از کلیسای مسیحیت، زندگی را خوار می پندارند و با سرپوش گذاشتن بر غریزه های طبیعی و بحق خود، “خود آزاری” می کنند و به دنبال چنین دیدی بیمارگونه، در پنهان، به دیگران تجاوز کرده اند. اینها ثمرات خوار شمردن، بی ارزش شمردن و پشت کردن به لذات زندگی است.
این دروغ نیست که این “حیات”، یک “کالا” ست؟ آیا وجود خود “انسان” در این کره خاکی، نشاندهنده وجود تمامی لذات و زیبایی ها نیست؟ در غیر اینصورت چگونه انسان می توانست بدون این زیبایی ها زندگیش را ادامه دهد؟ هر انسانی زیباست و با این زیبایی زندگی می کند و این زیبایی ها، “ارزش”مندند.
نمونه اینکه آیا این دروغ نیست که ما به جوانی که با روءیاهایش زندگی می کند و منتظر این است که روزی آنها را واقعیت بخشد، بگوییم بیا برو جلو توپ وخمپاره، اگر کشته شدی، این کلید را با خود ببر، کلید بهشت است. کسی از شما نپرسیده است که این بهشت الله که برای این شهدا و ایمان آورده ها، مهیا شده است، پس چرا کلید لازم دارد؟ گیرم که کلید داده شده به وی، عوضی از کار درآمد، این بدبخت آنجا سرگردان نمی شود؟ آیا راه برگشتی نیز به او نشان داده اند؟
براستی که کمدی خنده آوری است.
به شما می گویم، نویسندگانی که می خواهید هویت و شخصیت خود را با چنین عقیده ای، نگاه دارید:
آیا فکر نمی کنید که دفاع کردن و توجیه کردن این “کژی” های موجود در عقیده تان که اسلام است، “دروغ” را در جامعه، حقانیت داده و می دهد؟
آیا فکر نمی کنید که “دروغ” را “راست” جلوه دادن، کمال ناجوانمردی است؟
آیا فکر نمی کنید که تبلیغ چنین عقیده ای در جامعه و در میان مردمانی که هر روز با هزاران مشکل و درد و بدبختی سرو کله می زنند و امکان بریدن و رهایی از این عقاید “پابند” را ندارند، شما را درکنار کسانی قرار می دهد که جامعه عقیمی را، عقیم تر ساخته و می سازند؟
آیا انتشار این ادعاهای دروغ اسلام، اما به زبانی که شما می نویسید، نشاندهنده این نیست که شما نیز برای خود رسالتی قائل هستید همچون محمد، که مردم محتاج به “هدایت” و “قیم”اند؟
وقتی شما، زبان کسی را عوض می کنید و بقول خودتان، مطلوب ذهنی خودتان را بجای زبان او جایگزین می کنید، عملا نشان می دهید که چیزی را می خواهید نجات دهید که خود از دست دادن آن می ترسید. مسئله بیشتر به این می ماند تا خود عقیده. ترس از دست دادن یک عقیده، تا نبود آن عقیده، بیشتر است. همانگونه که ترس از “الله” بسیار بیشتر است از “وجود” یا “نا وجود” خود “الله”. شاید خود شما نیز به جهنمی که الله تصویر کرده است، باوری نداشته باشید، اما ترس از آن، وجود یک موءمن را می خورد تا خود آن.
شما و همه شما، نویسندگان و مقلدین اسلام، می توانید هنوز با این دروغها زندگی کنید و می توانید همه اینها را نیز “حکمت” نام نهید و مرتب در راست جلوه نمودن آنها بنویسید، اما زندگی یک جامعه را که وطن خود می نامید و زندگی مردمان آنرا، بیش از این نسوزانید که سوزانده اید.
No comments:
Post a Comment